میترسم...
از زمستونی میخواد بیاد میترسم
از تاریکی و سرماش
از شبای بلندش
میترسم.
حبس میشم تو خونه
شب های زیادی بیتاب میشم و گریه میکنم
میترسم با تمام وجودم.
آمادگی اومدنش رو ندارم.
هنوز اونقدر واسه اومدنش قوی نشدم.
میترسم بیاد و من گم شم تو تاریکیش، یخ بزنم تو سرماش.
میترسم برم تو عمق یکی از شب های بلندش و دیگه بیرون نیام.
دیگه نتونم بیام بیرون.
گیر کنم اونجا واسه همیشه
از صدای حیونا تو شبای سرد و بلند میترسم.
از صدای زوزه ی سگا
میترسم و یه پناهگاه امن میخوام، گرم، مهربون.
میترسم انقد تنها دووم نیارم.
پ.ن: چند روزه به مامان میگم دلم نمیخواد سرما بیاد، زمستون شه. واقعا دلم نمیخواد