امروز از همیشه گرم تر بود و من بیشتر از هر روز دیگه ای غمگین.
شب که اومد خونه؛ بعد از همه ی سکوتام و ناراحتیام.
وقتی میدیدم دارم روز خوبشو خراب میکنم و داره غصه دار میشه.
دلم میخواست دستاشو بگیرم تو دستام، زل بزنم تو چشماش و بهش بگم من نمیتونم برات یه همسر خوب باشم، تو کنار من شاد نیستی. ولی میتونم یه دوست خوب برات باشم.
بغلش کنم، ببوسمش و در حالی که همه چی داره تو تاریکی فرو میره آروم از کنارش رد شم.