افتادم تو یه باتلاق عمیق و هی پایین تر میرم،
این بار دست و پا نمیزنم و میذارم من رو خیلی آروم و راحت بکشه پایین.
یهو آخر کار میرسی فکر میکنی میتونی نجاتم بدی؟
نه!
افتادم تو یه باتلاق عمیق و هی پایین تر میرم،
این بار دست و پا نمیزنم و میذارم من رو خیلی آروم و راحت بکشه پایین.
یهو آخر کار میرسی فکر میکنی میتونی نجاتم بدی؟
نه!
حموم جای فکر کردن واسه آدمای کوچیکیه که رویاهای بزرگ دارن.
دقیقا اون لحظه ای که زیر دوش ایستادی و چشمات رو بستی و آب شرشر میریزه رو سر و کله ت رویاهات یادت میاد.
امروز واسه خودم داستان ساختم. قصه ی زندگی من وقتی سی و پنج ساله م و نوازنده ویالونم و دکترای فیزیک پزشکی گرفتم...
دارن باهام مصاحبه میکنن و بیوگرافیم رو میپرسن و من بعدا در حالی که مجله ی مصاحبه کننده دستمه و نشستم تو بالکن و گیسو به باد دادم و چای هم در اطرافمون موجوده دارم مصاحبه رو میخونم.
اولش نوشتن که بانو شاه بلوط در فلان روز فلان سال در تهران متولد شد. بعد از گذراندن دهه ی اول زندگی خود به علت شغل پدر به اردبیل مهاجرت کردند.
در سن 23 سالگی مدرک کارشناسی خود را در رشته فلان از دانشگاه فلان اخذ نموده و کارشناسی ارشد خودرا در رشته ی فیزیک پزشکی را در دانشگاه تهران سپری کرده و مدرک دکترای فلان را از دانشگاه فلان........
از بیست سالگی شروع به نواختن ویالون کرده و .............................
اولین قطعه ی نواخته شده را در کنسرت فلان به برادرش محمد که در سن 14 سالگی فوت کرده تقدیم میکند و می گوید: به یاد نیمه ی دیگرم که دیگر در میانمان نیست.........................................
+متنفرم از وقتی که کلی فکر هست ولی توان نوشتن نیست. لطفا چیزی اختراع کنین که فکر ما رو تبدیل به نوشته کنه.
خونه جایی که آدم توش راحته، فکر میکنه بهترین آدمه روی زمینه، هیچکس مثل خودش خوب نیست و این حس رو خونواده به آدم میده؛ خونواده کسی یا کسایین که این احساس رو به شما میدن که شما از همه بهترین و هیچکس مثل شما نیست. شما تو خونه خودتون منحصر به فردین، تمام قوانین همونایین که شما میخواین و به هیچ کس حسادت نمیکنین.
نکته ی شماره یک:
آدم های حسود کسایین که دیگران جوری باهاشون رفتار کردن که حسودی کنن، مراقب این آدما باید بود، ممکنه به خودشون آسیب بزنن.
میترسم...
میترسم انقدر غرق روزمرگی هام بشم، انقدر درگیر چیزای مسخره بشم که خودمو گم کنم.
میترسم انقدر درگیر زندگی جدی آدم بزرگا شم که قولایی رو که به خودم دادم یادم ببره، آروزوهامو یادم بره.
نکنه یه روز برم جلو آینه ببینم از خودم هیچی نمونده!؟
نکنه یه روز چشم باز کنم ببینم یه غریبه داره جای من زندگی میکنه!؟
آیدای کوچولوی من!
آن قدر دوستت دارم که گاهی از وحشت به لرزه می افتم!
زندگی من دیگر چیزی به جز تو نیست. خود من هم دیگر چیزی به جز خود تو نیستم. چهره ات تمام زندگی مرا در آینه ی واقعیت منعکس می کند و این واقعیت آن قدر عظیم است که به افسانه می ماند!
تو را دوست دارم و این دوست داشتن، حقیقتی است که مرا به زندگی دلبسته می کند.
همه ی شادی هایم در یک لبخند تو خلاصه می شود و کافی است که تو قیافه ناشادی بگیری تا من همه ی شادی ها و خوش بختی های دنیا را در خطوط در هم فشرده ی آن، -چهره ای که خدا می داند چقدر دوستش می دارم- گم کنم!
شب پنجشنبه، 29 شهریور 1341
از نامه های "احمد شاملو" به آیدا
کتاب: مثل خون در رگ های من
تو آشپزخونه داشت غذا درست میکرد، رفتم سرمو گذاشتم رو شونه ش میگم دلم گرفته، دارم خفه میشم. بغضم نمیذاره حرف بزنم دیگه. اشکام میریزه. برگشته نگام کرده میگه تو چت شده باز، چیه؟ میگم هیچی دلم گرفته، دلم تنگه، هیچی اونجوری نیست که دلم میخواد. میخوام بهش بگم که از دست خودشم ناراحتم، نمیتونم. یه لیوان آب داد دستم و منو با خودش برد تو اتاق، میگه بیا بشین رنگ کن. میگم طرحمو رنگ کردم تموم شده. میگه میدونم، دیدمش؛ یه طرح دیگه شروع کن.
یکم میشینه کنارم و من شروع میکنم به رنگ کردن، گریه م بند اومده. میره تو آشپزخونه دوباره . به غذا سر میزنه. یکم بعد دوباره میاد پبشم. بهم میگه چطوری با نوک این میتونی رنگ کنی. (نوک مدادم حسابی به تهش رسیده و باید تراش شه)
میریم شام بخوریم. میگم من سفره رو میندازم. میگه من میخوام وقت فیلم دیدن شامو بخورم. میگم باشه پس میارم تو سالن. (همیشه سفره رو تو آشپرخونه میندازیم.) شام میخوریم و فیلم میبینیم. حالا دیگه ناراحت نیستم. حداقل نه اون قد که خفه شم.