آدم ها می میرند، اما اشیا باقی می مانند و این دیوانه کننده است. مثل پیراهن برادرم که توی کمدم نگهش داشته ام و هنوز بعد از این همه مدت بوی عطر تنش را می دهد.
مثل دسته چک پدربزرگ که پدرم هنوز هم لابه لای مدارک مهم نگهش داشته است.
مثل دفتر خاطراتمان با مژده که توی کتابخانه به من دهن کجی میکند.
مثل آخرین پیام او روی گوشی ام:«مراقب خودت باش.خداحافظ» که هیچ وقت نتوانستم پاکش کنم.
کاش وقتی می خواستند بروند هیچ نشانی از خودشان باقی نمی گذاشتند و همه چیز را با خوشان می بردند. همه چیز را...
آرایشگر موهایم را کوتاه می کند
در آیینه
هنوز داری آن ها را میبافی...
#ساره دستاران
خستم، کار سختی نکردم ولی کلی چیز سنگین رو هی با خودم میکشم این ور اونور
یه عالمه نفرت نسبت به آدمایی که هیچ وقت دوسم نداشتن و هرجور تونستن اذیتم کردن
یه عالمه دوست داشتن آدمایی که کلی حس خوب بهم میدن، کنارمن، کمکم میکنن
یه عالمه حسرت کارایی که تا الان میتونستم بکنم و نکردم
یه عالمه حسرت کارایی که الان باید بکنم و نمیتونم بکنم
یه عالمه رویا و آرزو که ریختم تو سرم و هی هر روز بزرگ و سنگین تر میشن
کلی بغض که هربار یه جوری جلو ترکیدنش رو میگیریم
یه عالمه فکر...
آخ اگه بدونی این فکرا چقد سنگینن، چقدر اذیت میکنن، چقد جا میگیرن
چقدر با چیزی که باید زندگیمون باشه فاصله داریم
چقد با چیزایی که حقمونه داشته باشیم فاصله داریم
آرزوهامونو بستن به یه چوبو و جلومون آویزونشون کردن
هرچی میدوییم که بگیریمشون دستمون بهش نمیرسه
اونام باهامون حرکت میکنن
بدترین حالت ممکن اینه که بخوای داد بزنی
بگی پیشم بمون، الان به بودنت احتیاج دارم.
لبخند بزنی بگی برو عزیزم، مراقب خودت باش.
امروز به طرز عجیبی همه چیز به نظرم قشنگ تر بود،
چقدر دلم میخواست تو توی رخت خواب بودی و من میرفتم چای دم میکردم،
صبحونه رو آماده میکردم و میومدم سراغت.
.
.
.
دوتا چای خوش رنگ میریختم و همینطور که لقمه میگرفتم و میدادم دستت
هی برات حرف میزدم
توام همش میخندیدی و نگاهت بین چشم ها و لب ها و دستام حرکت میکرد
آدم مگه چقد میتونه زن بودنش رو پشت لاکای قرمزش مخفی کنه، اگه تو نباشی که من باهات روزامو شروع کنم؟
- جانی و جهانی