باید مرد، پیش از آن که زندگی ریشه های فاسدش را به دور پایت ببندد و تو را آدام و بیصدا تا عمق کثافت و درد پایین بکشد باید مرد.
باید مرد، پیش از آن که زندگی ریشه های فاسدش را به دور پایت ببندد و تو را آدام و بیصدا تا عمق کثافت و درد پایین بکشد باید مرد.
خستم. احساس میکنم برای آدم ها انرژی زیادی میگذارم و انرژی که بهم برمیگرده خیلی کمه. من یک حس معلق ام. معلق بین خواستن تنها موندن و با جمع بودن. سردرگمی عجیبی روزها و لحظه هام رو پر کرده. تنهام؟ نه نیستم. تو هستی و این خوب ترین چیزی که این روزها هست. من پر از عقده م. پر از گرهی کور. از نداشتن چیزهایی که باید باشن. تو حس خوب این روزهامی. تنها حس خوب. دلم میخواست الان که دارم بعد از یه روز شلوغ و خسته از بیمارستان بودن و نمایشگاه برمیگردم خونه. باشی. تو خونه خودم. حداقل یک لیوان چای گرم داشتم و آغوشی که میدونستم تا بی نهایت رو من بازه. حس خوب؟ انگار فقط از تو میگیرم. میترسم ازین جمله ولی انگار بقیه به طرز مسخره ای مصنوعین، خوب نیستن. انگار باید باشی دیگه جدی.
کاش زمان جنگ جهانی دوم بود. من یک دختر یهودی بودم که از ترس نازی ها به هیچ کس نمیتوانستم اعتماد کنم، دوستی نداشتم یا دوستانم را از یاد برده بودم و تنها آدم زندگی ام تو بودی. از هیچکس هیچ توقعی نداشتم به جز تو. بابت کار کسی ناراحت یا خوشحال نمیشدم. تنها میماندم با تو. اینگونه شاید خیلی چیزها نداشتم و زندگی از حالت معمول خود خارج میشد ولی مطمئنم که آرام بودم.
کاش میتوانستم به رنج کشیدن تمام آدمها پایان دهم. به غصه و ناراحتی ها نه اینکه رنگ شادی دهم، نه، هرگز به دنیال شادی نبودم. فقط بتوانم هرحسی هر چقدر دردناک را از بین ببرم و آرامش و سکوت را جایگزین آن کنم. فقط آرامش، نه شادی، نه سرخوشی، فقط آرامش.
گاهی فکر میکنم به گذشته نه گذشته ی دور و خارج از دسترس، به رابطه ی قبلی، آدم قبلی، دوستان قبلی، شکل سابق رابطه ای که حالا دارم و هی فرو میروم، گاهی، نه همیشه. با تصورم از زندگی مطلوب فاصله دارم با دنیای آزاد خودم فاصله دارم، تنهایی ام کمتر شده و هی فرو میروم. دنبال تغییرم، همیشه بودم، چه تغییری نمیدانم و هی فرو میروم. فرو رفتن. فرو رفتن در روزمرگی. احساس میکنم روزهای مثل هم زیادی داشته ام، داشته ام؟ نمیدانم. اما هرچه که هست سخت و آزاردهنده است.تصور عبث گذشتن روزهایی که میتوانست فوق العاده باشند، آزاردهنده است.
سیاه ترین ولی شادترین خواهر دنیا بودم وقتی سفید ترین و آروم ترین برادر دنیا تو بغلم بودی.
این روزها بیشتر از هرچیز دیگری به مرگ فکر میکنم انگار که من برای زندگی ساخته نشده باشم، هیچ چیز آن طور که باید پیش نمیرود حتی یک مکالمه ساده بین من و بقیه آدم ها. آدم های دوست داشتنی زندگی ام همان قدر آزار دهنده شده اند که دیگران. باید از همه فرار کنمو خودم را در حصاری که سالیان دور ساخته ام حبس کنم یا حتی شده برای خودم گوری دست و پا کنم و از این همه رنج خلاص شوم. چیزی درون من آزار دهنده است. نه میتوانم خودم را پشت سر بگذارم و نه میتوانم تغییر کنم. در اعماق قلبم بغضی بزرگ و ابدی خفته. از کجا شروع شده نمیدانم و کی قرار است تمام شود هم معلوم نیست فقط تا آن جا که میتواند در من رشد میکند.
حالا نمیدانم باید خودم را در مرکز زندگی تو قرار دهم یا قبل از این که بیشتر از این دیر شود کار را تمام کنم. خودکشی کار آدم های احمق یا ترسو نیست، خودکشی کار آدم هایی ست که خسته شده اند، از زندگی، از دویدن، از گرفتن تصمیم های سخت، از قوی بودن...