نا آرومم و پریشون. انگار که خودمو گم کردم؛ چیزی شدم که نیستم. جوریم که نمیخوام باشم. انگار اصلا خودم نیستم. این آرامش رو کجا باید دنبالش باشم؟ کجارو اشتباه میرم؟ کدوم مسیرو باید برم؟ سخته. نمیدونم چی میخوام، چیکار میخوام بکنم، دوس دارم کجا باشم. هیچی نمیدونم سرم پر از سوال بی جوابه. دلم میخواد تنها باشم اینو خوب میدونم، این تقریبا احساسی که همیشه وجود داشته، حس های دیگه اومدن و رفتن ولی این همیشه بوده. هنوزم هست. زندگیامون همه ش اجبار برقراری ارتباط با دیگرانه.
+اما اگر دریا نخواهد رود خود را!
آدم ها می میرند، اما اشیا باقی می مانند و این دیوانه کننده است. مثل پیراهن برادرم که توی کمدم نگهش داشته ام و هنوز بعد از این همه مدت بوی عطر تنش را می دهد.
مثل دسته چک پدربزرگ که پدرم هنوز هم لابه لای مدارک مهم نگهش داشته است.
مثل دفتر خاطراتمان با مژده که توی کتابخانه به من دهن کجی میکند.
مثل آخرین پیام او روی گوشی ام:«مراقب خودت باش.خداحافظ» که هیچ وقت نتوانستم پاکش کنم.
کاش وقتی می خواستند بروند هیچ نشانی از خودشان باقی نمی گذاشتند و همه چیز را با خوشان می بردند. همه چیز را...
آرایشگر موهایم را کوتاه می کند
در آیینه
هنوز داری آن ها را میبافی...
#ساره دستاران