محمد رضا حاج رستم بیگلو
این ساعت از شب به نظرم دلگیره، حالا نه همیشه ولی الان و این لحظه این ساعت از شب خیلی دلگیره. مخصوصا که اون بیرون هوا سرده. دلم میخواد تو رخت خواب باشم و دلم میخواد بتونم جلوی اشکام رو بگیرم. ولی نمیتونم. سعی کردم بخوابم. این همیشه بزرگ ترین راه فراره، همین که شب زود بخوابم. خواب باعث میشه یهو یه چند ساعت از زندگیت بگذره. چند ساعتی که به هر دلیلی تحمل کردنشون سخته. از بعضی چیزا هیچ وقت نمیشه فرار کرد. همین چیزایی که بخاطرشون مجبوری چند ساعت زودتر بری تو رخت خواب. همه این چیزایی که ازشون فرار میکردی یهو تو خواب دست میندازن دور گلوت و اونقدر گلوتو فشار میدن که یهو از خواب میپری. بعضی وقتا با یه جیغ کوتاه، بعضی وقتا با چند قطره عرق روی پیشونی دستای یخ زده گاهیم با گونه های خیس اشک. ولی تنها چیزی که مهمه اینه که یهو اون وسط چند ساعت رو گم میکنی.
امروز از همیشه گرم تر بود و من بیشتر از هر روز دیگه ای غمگین.
شب که اومد خونه؛ بعد از همه ی سکوتام و ناراحتیام.
وقتی میدیدم دارم روز خوبشو خراب میکنم و داره غصه دار میشه.
دلم میخواست دستاشو بگیرم تو دستام، زل بزنم تو چشماش و بهش بگم من نمیتونم برات یه همسر خوب باشم، تو کنار من شاد نیستی. ولی میتونم یه دوست خوب برات باشم.
بغلش کنم، ببوسمش و در حالی که همه چی داره تو تاریکی فرو میره آروم از کنارش رد شم.
میترسم...
از زمستونی میخواد بیاد میترسم
از تاریکی و سرماش
از شبای بلندش
میترسم.
حبس میشم تو خونه
شب های زیادی بیتاب میشم و گریه میکنم
میترسم با تمام وجودم.
آمادگی اومدنش رو ندارم.
هنوز اونقدر واسه اومدنش قوی نشدم.
میترسم بیاد و من گم شم تو تاریکیش، یخ بزنم تو سرماش.
میترسم برم تو عمق یکی از شب های بلندش و دیگه بیرون نیام.
دیگه نتونم بیام بیرون.
گیر کنم اونجا واسه همیشه
از صدای حیونا تو شبای سرد و بلند میترسم.
از صدای زوزه ی سگا
میترسم و یه پناهگاه امن میخوام، گرم، مهربون.
میترسم انقد تنها دووم نیارم.
پ.ن: چند روزه به مامان میگم دلم نمیخواد سرما بیاد، زمستون شه. واقعا دلم نمیخواد