خستم، کار سختی نکردم ولی کلی چیز سنگین رو هی با خودم میکشم این ور اونور

یه عالمه نفرت نسبت به آدمایی که هیچ وقت دوسم نداشتن و هرجور تونستن اذیتم کردن

یه عالمه دوست داشتن آدمایی که کلی حس خوب بهم میدن، کنارمن، کمکم میکنن

یه عالمه حسرت کارایی که تا الان میتونستم بکنم و نکردم

یه عالمه حسرت کارایی که الان باید بکنم و نمیتونم بکنم

یه عالمه رویا و آرزو که ریختم تو سرم و هی هر روز بزرگ و سنگین تر میشن

کلی بغض که هربار یه جوری جلو ترکیدنش رو میگیریم

یه عالمه فکر...

آخ اگه بدونی این فکرا چقد سنگینن، چقدر اذیت میکنن، چقد جا میگیرن


چقدر با چیزی که باید زندگیمون باشه فاصله داریم

چقد با چیزایی که حقمونه داشته باشیم فاصله داریم


آرزوهامونو بستن به یه چوبو و جلومون آویزونشون کردن

هرچی میدوییم که بگیریمشون دستمون بهش نمیرسه

اونام باهامون حرکت میکنن