رفته بودم مشهد یه چند روز خونه نبودم
دور و ورم انقد شلوغ بود یکم سخت متوجه میشدم گوشیم زنگ زده
هر دفعه گوشیمو نگاه میکردم میدیدم نوشته سه تماس بی پاسخ ار بابا
چهار تماس از مامان
هر بار هم زنگ میزدن میگفتن ما زنگ نزدیم محمد بوده.
بعد که باهاش حرف میزدم اول میپرسید کی میای؟ بعضی وقتام میگفت که واسه م چی خریدی؟ بعدم میگفت این بازی جدید رو گرفتم. به بازیای کامپیوتری خیلی علاقه داشت.
یا بچه تر که بودیم و خونه عمه م که میرفتم بمونم تا باهام حرف نمیزد نمیخوابید.
بزرگ تر که شدیم شبا انقد بیدار میموند که رو مبل جلو تلویزیون خوابش میبرد و باید بغلش میکردم میبردمش رو تختش.

حالا این رو تخت خوابیدنش هم ماجراهایی داشت، اوایل که کوچیک تر بود میخواست رو تخت بخوابه میفتاد پایین و ما براش تشک مینداختیم پایین تختش.
بعد یکم که بزرگ تر شد با این که اتاق مستقل داشت میگفت که میخوام بیام تو اتاق تو بمونم و هردفعه کل زندگیش رو جمع میکرد میومد تو اتاق من که بزرگ تر بود مستقر میشد.
سال آخری که باهامون زندگی میکرد و منم میخواستم کنکور بدم همه ش راجع به آینده حرف میزدیم و کارایی که قراره انجام بدیم. هرچی به کنکور نزدیک تر میشدیم ساعت های بیشتری راجع به آینده حرف میزدیم. کارایی که قراره بکنیم دوتایی. باهاش راجع به چیزهای زیادی حرف میزدم با اینکه بچه بود ولی میفهمید هرچیزی که لازم بود راجع به یه زندگی خوب بدونه و انجام بده رو کم کم داشتم بهش میگفتم. خوبم پیش میرفت. حس خوبی داشتم، همه ی چیزهایی رو که خودم تنهایی فهمیده بودم و خودم کشف کرده بودم رو میخواستم بهش بگم قرار بود باهم یه دنیای دیگه بسازیم یه دنیای بهتر. دیشب که فهمیدم حامد ابراهیم پور خواهرش رو از دست داده- خواهر کوچک ترش رو- دنیا رو سرم خراب شد

به همه ی روزهای گذشته فکر کردم خیلی سخت خوابم برد. تصویر تمام چیزهایی که تجربه کرده بودمشون رو میدیدم به وضوح همون سال های قبل.
قلبم دوبازه شکشت.
به روزهایی فکر میکردم که خودم کنکور داشتم و تادیر وقت بیدار میموندم تا به درسای محمد رسیدگی کنم، یاد روزهایی که صبح خیلی خیلی زود بیدار شده بودم تا باهاش زبان کار کنم، شب هایی که امتحان داشت و مجبورش میکردم بیدار بمونه و درس بخونه، یاد شب های تابستونی که دوتایی دوچرخه سواری میکردیم، باهم بدمینتون بازی میکردیم، دوتایی اسکیت میکردیم. 
چقد دلم گرفت وقتی فهمیدم یه برادر بزرگ تر سیاه پوش خواهر کوچک تری شده که خیلی چیزا رو باهم تجربه کردن، باهم کشف کردن، باهم احساس کردن، دلم  گرفت واسه همه ی خواهر و برادرای بزرگتری که یه تیکه از وجودشون رو گم کردن و حالا باید تا آخر عمر با ذره وره خاطراتشون زندگی کنن.