موهایم در دست باد بی قرارند...

ببافشان

۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

اتاقی از آن خود

سیگار هم بکش، بکشم دست بر تنت؟

محمد رضا حاج رستم بیگلو

۲۶ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۲۱
شاه بلوط

خواب مرگم باد اگر دور از تو خوابم آرزوست

این ساعت از شب به نظرم دلگیره، حالا نه همیشه ولی الان و این لحظه این ساعت از شب خیلی دلگیره. مخصوصا که اون بیرون هوا سرده. دلم میخواد تو رخت خواب باشم و دلم میخواد بتونم جلوی اشکام رو بگیرم. ولی نمیتونم. سعی کردم بخوابم. این همیشه بزرگ ترین راه فراره، همین که شب زود بخوابم. خواب باعث میشه یهو یه چند ساعت از زندگیت بگذره. چند ساعتی که به هر دلیلی تحمل کردنشون سخته. از بعضی چیزا هیچ وقت نمیشه فرار کرد. همین چیزایی که بخاطرشون مجبوری چند ساعت زودتر بری تو رخت خواب. همه این چیزایی که ازشون فرار میکردی یهو تو خواب دست میندازن دور گلوت و اونقدر گلوتو فشار میدن که یهو از خواب میپری. بعضی وقتا با یه جیغ کوتاه، بعضی وقتا با چند قطره عرق روی پیشونی دستای یخ زده گاهیم با گونه های خیس اشک. ولی تنها چیزی که مهمه اینه که یهو اون وسط چند ساعت رو گم میکنی.

۱۸ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۱۷
شاه بلوط

مزخرف در مزخرف

همه با زندگی همه کار دارن. یه مشت آدم پنجاه شصت ساله ی فضول.
با همه ی احترام و علاقه ای که براشون قائلم فکر میکنم دیگه باید نسلشون تموم شه.
خیلی ....
همین که داشتم اینو مینوشتم یکی پیام داد که چه خبر و اینا تهش رسید به این جا که برو قبرس دارو بخون و این رشته ت چیه بابا. برو دنبال علاقه ت.
همین الان میگم که حرفمو پس میگیرم.
فقط این 50 یا 60 ساله ها منقرض نشن. همه ی آدمای فضول موجود در روی کره ی زمین منقرض شن.
۱۵ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۳۶
شاه بلوط

ذهن آشفته

هر دفعه میومدم یه متنی نوشته بودن عذر خواهی کرده بودن از کاربرای بلاگفا که سرور این شده و اون شده و تمام تلاشمون به اینه برش گردونیم. دفعه آخر که یه سر رفتم بلاگفا تا ببینم اوضاع وبلاگم چطوریاست. دیدم یه آرشیو کامل یک ساله از تمام چیزهایی که نوشتم و نظرات هر چی که مربوط به سال 93 میشده پاک شده. اول خیلی ناراحت شدم اونقد که تصمیم بر این گرفتم که کلا با بلاگفا واسه همیشه خدافظی کنم که این کارم کردم. بعد که شروع کردم به مرور و خوندن چیزاهای باقی مانده ی وبلاگ (معمولا قبل از پاک کردن وبلاگام سعی میکنم دوباره یه بار همه مطالبشو بخونم و یادم بیاد چرا اینو نوشتم که معمولا هم حالمو بد میکنه) بگذریم. وقتی داشتم دونه دونه ی متن ها رو میخوندم. چیزایی که قبل از 93 نوشته بودم؛ به خودم میگفتم اینو تو نوشتی؟ چرا همچین؟ چرا اینو نوشتی چرا اونو نوشتی.
هرچی بیشتر میخوندم بیشتر مصمم میشدم که باید همه ی این وبلاگ رو پاک کنم. هیچی بدتر از خوندن همه ی چیزهای بدی نیست که تو گذشته نوشتی. وقت پاک کردن وبلاگ دقیقا اون جا که ازت میپرسه مطمئنی دیگه که میخوای پاکش کنی و اگه پاک کنی بر نمیگرده اینا. یه لبخند تمسخر آمیزی رو لبم بود و خیلی هم راضی بودم که امکان پاک کردن یه چیزایی وجود داره.
من کلا آدمیم که زود پاک میکنم همه چیو. خیلی زود. همیشه آأمای نا مناسب زندگیمو رفتارایی که فکر میکردم غلطن رو سریع کنار گذاشتم. فکر میکنم بهترین کار همینه. که بگذری از یه چیزایی. بذاریشون تو یه کیسه و بندازیش تو اون بیابونای ته ته ته ته ذهنت جایی که دیگه دست هیچ کسی بهشون نرسه.
آدما در برابر تغییرات خیلی مقاومت میکنن و لی واقعیت اینه که گاهی گذاشتن از یه چیزایی که شاید مهم هم به نظر برسن و فقط رد شدن از کنارشون خیلی گزینه ی بهتریه و میتونه کمک کنه که زندگی بهتری بسازه آدم واسه خودش.
اینایی که میگن آدما رو نمیتونن فراموش کنن رو درک نمیکنم. همه چیز دست خود آدمه. فراموش کردن به یاد آوردن. بعضیا عادت کردن ذهنشون رو تبدیل به یه زباله دونی بزرگ کنن با یاد و خاطره تک تک آدمایی که دیگه نیستن، اتفاقات بی ارزشی که تو گذشته افتاده، کارایی که یه روزی انجام دادن ولی الان یاد اون کارا ناراحتشون میکنه. باید فقط همه رو ریخت دور. همه مون بلدیم اینکارو بکنیم فقط نمیخوایم واقعا انجامش بدیم.  یه چیزی که همیشه گفتم و فکر کنم تا آخر عمرم تکرار کنم اینه که همون قد که ذهن ما یه بخش هوشمند تو بدنمون محسوب میشه همون قدر هم میتونه احمق باشه. شما اگه مداوم به اتفاقی که هرگز نیفتاده فکر کنین و سعی کنین یه سری تصویر تو ذهنتون براش بسازین بعد یه مدت حتی خودتون هم نمیتونین فرق بین حقیقت و خیال رو تشخیص بدین و شاید توی حرف زدن ها یا خاطره تعریف کردناتون چیزی که هرگز اتفاق نیفتاده رو هم به عنوان یه اتفاق تو زندگیتون تعریف کنین، حالا خودتون قضاوت کنین به نظرتون اصلا امکان نداره شما یه چیزایی رو واسه همیشه فراموش کنین؟
۰۹ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۵۳
شاه بلوط

آن دلبرِ...

1






2



همین دیگه...

همین

۰۹ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۲۰
شاه بلوط

میترسم ازین در دام شدن ها

امروز از همیشه گرم تر بود و من بیشتر از هر روز دیگه ای غمگین.

شب که اومد خونه؛ بعد از همه ی سکوتام و ناراحتیام.

وقتی میدیدم دارم روز خوبشو خراب میکنم و داره غصه دار میشه.

دلم میخواست دستاشو بگیرم تو دستام، زل بزنم تو چشماش و بهش بگم من نمیتونم برات یه همسر خوب باشم، تو کنار من شاد نیستی. ولی میتونم یه دوست خوب برات باشم.

بغلش کنم، ببوسمش و در حالی که همه چی داره تو تاریکی فرو میره آروم از کنارش رد شم.


۰۵ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۲۶
شاه بلوط

باد ولنگار

میترسم...

از زمستونی میخواد بیاد میترسم

از تاریکی و سرماش

از شبای بلندش

میترسم.

حبس میشم تو خونه

شب های زیادی بیتاب میشم و گریه میکنم

میترسم با تمام وجودم.

آمادگی اومدنش رو ندارم.

هنوز اونقدر واسه اومدنش قوی نشدم.

میترسم بیاد و من گم شم تو تاریکیش، یخ بزنم تو سرماش.

میترسم برم تو عمق یکی از شب های بلندش و دیگه بیرون نیام.

دیگه نتونم بیام بیرون.

گیر کنم اونجا واسه همیشه

از صدای حیونا تو شبای سرد و بلند میترسم.

از صدای زوزه ی سگا

میترسم و یه پناهگاه امن میخوام، گرم، مهربون.

میترسم انقد تنها دووم نیارم.


پ.ن: چند روزه به مامان میگم دلم نمیخواد سرما بیاد، زمستون شه. واقعا دلم نمیخواد

۰۱ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۱۳
شاه بلوط