موهایم در دست باد بی قرارند...

ببافشان

۱۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

تف!

مثل مرغ سر کنده هی بال بال میزنم الکی.
در عرض دو دقیقه همه چیز دقیقا برعکس چیزی میشه که تصورش رو میکردم.
تف!
آخه مگه در عرض چند دقیقه زمین چقد چرخیده که یهو همه چیز این شکلی عوض میشه؟
۲۶ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۱۷
شاه بلوط

بایسته ای چنان که تپیدن برای دل

نا آرومم و پریشون. انگار که خودمو گم کردم؛ چیزی شدم که نیستم. جوریم که نمیخوام باشم. انگار اصلا خودم نیستم. این آرامش رو کجا باید دنبالش باشم؟ کجارو اشتباه میرم؟ کدوم مسیرو باید برم؟ سخته. نمیدونم چی میخوام، چیکار میخوام بکنم، دوس دارم کجا باشم. هیچی نمیدونم سرم پر از سوال بی جوابه. دلم میخواد تنها باشم اینو خوب میدونم، این تقریبا احساسی که همیشه وجود داشته، حس های دیگه اومدن و رفتن ولی این همیشه بوده. هنوزم هست. زندگیامون همه ش اجبار برقراری ارتباط با دیگرانه.



+اما اگر دریا نخواهد رود خود را!

۲۲ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۴۰
شاه بلوط

نا تمام

از صبح راجع به این صحبت میکردم که دلم مسافرت میخواد، که یه ماشین داشته باشیم همه ش در حال حرکت... بعد احساس کردم خیلی لوس شد، خیلی زیاده روی کردم در تکرار خواسته ام. معمولا بعد از این که یه چیزی رو هی تکرار میکنم و هی تکرار میکنم به این نتیجه میرسم که باشه، بسه، ادامه نده، دیگه شورش در اومد. دقت کن یه چیزی! یعنی نه فقط یه خواسته هر حرفی... یهو حس میکنم که دیگه باید ساکت شم. باید ادامه ندم. حس خوبی بهم دست نمیده. حالا اینا به کنار. همینطور که امروز تمام حواسم پی مسافرت های خفن بود؛ تصمیم گرفتم که برم فیلمی رو که قرار بود امروز ببینم رو تماشا کنم "لولیتا". داستان مردی که عاشق نوجوانی چهارده ساله میشه و باهم شروع میکنن به سفر کردن. دقیقا! سفر! از همون اوایل فیلم خیلی خوب با لولیتا همزاد پنداری کردم.



حوصله م نکشید تا آخر بنویسمش!
همین جا تمام...
۲۰ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۱۷
شاه بلوط

پریشان

امروز پنج شنبه ست، وقتی فهمیدم پنج شنبه ست دیدم  هر روز دیگه ای میتونست باشه جز پنج شنبه. یکم زود اومد انگار. هوا ابریه و باد خنکی می وزه. امکان این وجود داره که بارون بباره ولی بارونش فایده نداره گرد و خاکیه. خونه تنهام.
آخ تنهایی-
فکرهای زیادی تو سرمه، متاسفانه فعلا این توانایی رو ندارم که ذهنم رو یه موضوعی متمرکز کنم.
همین نوشته اگه بخواد یکم طولانی باشه میشه قشنگ آشفتگی رو توش دید.
یعنی همین شکلی که نشستم دارم آهنگ گوش میدم و تو تلگرام در حال چت کردنم و حواسم به حرفای مامانمه و میتونم همزمان در حال خوردن دلمه ی برگی باشم که برام آورده؛ ذهنم آروم و قرار نداره و هی ازین شاخه به اون شاخه میپره. سخته تو سرت یه چیزای دیگه باشه و یه کارای دیگه بکنی ولی مجبوریم. شرایط همیشه جوری که دلخواه ما باشه نیست. ولی خب هیچ وقت نباید دست از این تلاش های بیهوده برداشت. حداقل ده سال بعد که به الانت نگاه کنی خیالت راحته کاری که میشده رو کردی و اونجوری که انتظار داشتی نشده.
۲۰ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۵۰
شاه بلوط

منم آن رود روان!

دلمان جنگل میخواهد :|
همین


۲۰ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۰۹
شاه بلوط

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

آدم ها می میرند، اما اشیا باقی می مانند و این دیوانه کننده است. مثل پیراهن برادرم که توی کمدم نگهش داشته ام و هنوز بعد از این همه مدت بوی عطر تنش را می دهد.

مثل دسته چک پدربزرگ که پدرم هنوز هم لابه لای مدارک مهم نگهش داشته است.

مثل دفتر خاطراتمان با مژده که توی کتابخانه به من دهن کجی میکند.

مثل آخرین پیام او روی گوشی ام:«مراقب خودت باش.خداحافظ» که هیچ وقت نتوانستم پاکش کنم.

کاش وقتی می خواستند بروند هیچ نشانی از خودشان باقی نمی گذاشتند و همه چیز را با خوشان می بردند. همه چیز را...

۱۸ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۲۱
شاه بلوط

گفت مرا که وای تو...

آدم به چه چیزهای ساده ی عجیبی خو میگیرد
به حضور گاه و بی گاه خاطره ای...
۱۶ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۱۹
شاه بلوط

اوج غم این قصه همین جاست

فقط روزای خوب میگذرن،

روزای بد هنوز همونجان که بودن...

۱۶ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۰
شاه بلوط

تو با خرمن مویت چه کردی؟

آرایشگر موهایم را کوتاه می کند

در آیینه

هنوز داری آن ها را میبافی...

#ساره دستاران




۱۵ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۳۵
شاه بلوط

نجیب باش!

مثل اسب باش
نجیب!
صدات در نیاد
چیزی نخواه
چیزی نفهم
فقط بدو!
تا جایی که جون داری بدو...




حتی اگه اسب بودی یه اسب اصیل باش و زیبا.
۱۵ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۲۸
شاه بلوط