موهایم در دست باد بی قرارند...

ببافشان

۶ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

دیوانگی های عصر سه شنبه

تو آشپزخونه داشت غذا درست میکرد، رفتم سرمو گذاشتم رو شونه ش میگم دلم گرفته، دارم خفه میشم. بغضم نمیذاره حرف بزنم دیگه. اشکام میریزه. برگشته نگام کرده میگه تو چت شده باز، چیه؟ میگم هیچی دلم گرفته، دلم تنگه، هیچی اونجوری نیست که دلم میخواد. میخوام بهش بگم که از دست خودشم ناراحتم، نمیتونم. یه لیوان آب داد دستم و منو با خودش برد تو اتاق، میگه بیا بشین رنگ کن. میگم طرحمو رنگ کردم تموم شده. میگه میدونم، دیدمش؛ یه طرح دیگه شروع کن.

یکم میشینه کنارم و من شروع میکنم به رنگ کردن، گریه م بند اومده. میره تو آشپزخونه دوباره . به غذا سر میزنه. یکم بعد دوباره میاد پبشم. بهم میگه چطوری با نوک این میتونی رنگ کنی. (نوک مدادم حسابی به تهش رسیده و باید تراش شه)

میریم شام بخوریم. میگم من سفره رو میندازم. میگه من میخوام وقت فیلم دیدن شامو بخورم. میگم باشه پس میارم تو سالن. (همیشه سفره رو تو آشپرخونه میندازیم.) شام میخوریم و فیلم میبینیم. حالا دیگه ناراحت نیستم. حداقل نه اون قد که خفه شم.


۳۰ آبان ۹۵ ، ۲۲:۲۳
شاه بلوط

تو

لمس لبخند تو در طول شب بدبختم...

سید مهدی موسوی
۲۸ آبان ۹۵ ، ۱۲:۰۶
شاه بلوط

باز هم افکار پریشان کننده

وضعیت الان زندگیم رو دوس ندارم. دلم یه زندگی راحت تر میخواد. یه زندگی که توش پول بیشنری باشه. بنوتم یه خونه واسه خودم بگیرم و تنها توش زندگی کنم. بی دردسر. بدون هیچ آدمی که ازش بدم بیاد یا اذیتم کنه. برام مهم نیست چقد تنها باشم. آرامش برام مهم تره. زندگی الان رو دوس ندارم. ساده ست با دغدغه های مسخره. این آدمی که الان هستم خود خود واقعیم نیست. من آدم یه جا نشستن نیستم باید هی ورجه وورجه کنم. این حرفم با تصور دخترا از ورجه وورجه متفاوته. واسه شروع باید هر طور شده برم رشت. باید برم حالا هر چقد که پدر یا مادرم خیلی موافق نباشن. دختر بودن خیلی ترسناکه. باید مواظب باشی خورده نشی. و این جا به معنی واقعی میخورنت.


باید پاشم حاضرشم برم مدرسه. اولین جلسه ایه که میخوام تدریس کنم. ریاضی!



۲۵ آبان ۹۵ ، ۱۴:۵۰
شاه بلوط

اگرچه نام تو مرگ است در تمام زبان ها....

مرگ من! مسئله خیلی مهمیه. دلم نمیخواد اونقدر پیر شم که به مرگ طبیعی بمیرم. دوس دارم یکم هیجان انگیز تر باشه.

نمیدونم دقیقا چون خودمم درست بهش فکر نکردم. ولی میدونم نمیخوام یه مرگ ساده باشه. مثلا خود کشی میتونه جالب باشه و راضی کننده یا غرق شدن تو دریا. طوری که دیگه هیچ وقت جسدت پبدا نشه. سوختن رو دوس ندارم. از بین میره آدم هیچی ازش نمیمونه.

آخ سقوط! اینم خیلی خوبه. با شکوهه. حداقل یه حس خوبی رو اون لحظه های آخر تجربه میکنی.

دوس ندارم علت مرگم مسخره باشه. که مثلا یکی واسه اون یکی تعریف کنه و تهش هم بگه. بیچاره چه بدشانس بود. کی آخه اینطوری میمیره.


+ بی هیچ علت خاصی!

۲۱ آبان ۹۵ ، ۲۲:۵۱
شاه بلوط

ماجرای دانلود یک فیلم


امروز یه روز متوسط بود شایدم یکم رو به پایین.
با خیلی ارفاق میشه نمره 50 رو بهش داد.
بعد از کلی بالا و پایین و ناراحتی و اعصاب خور کنی، تصمیم گرفتم یه فیلم ببینم. نمیدونم چی شد که تصمیم گرفتم #برف_روی_کاج_ها رو ببینم. واقعا امشب باید میدیدمش، این شد که تصمیم گرفتم دانلودش کنم و قطعا بعدا بگیرمش. گذاشتمش دانلود شه 91 درصدش دانلود شده بود که یه لحظه استپش کردم تا سرعت نت به حالت عادی برگرده و بتونم یه عکس رو لود کنم. دوباره که ادامه رو زدم ارور داد که آدرس پیدا نمیشه و اینا. با خودم فکر کردم که بیا ببین نباید هیچ وقت فیلم های اینطوری رو دانلود کنی. کلی باهاش ور رفتم و بالاخره دانلود شد.
همون لحظه پیام داد که چیکار میکنی و بهش گفتم که یه فیلم دانلود کردم ببینمش و گفت چه فیلمی و گفتم برف روی کاج ها، که گفت اسمشو به لیستمون اضافه کن. اینطوریه که یه سری آلبوم و فیلم رو که سی دی ش هست و منتشر شدن رو میخریم و از اورجینالش استفاده میکنیم. مواقعیم هست که خب مثل امشب یه چیزی رو دانلود میکنیم و مینویسیمش که بعد بگیریمش.
قبل از اینکه جمله ش رو کامل کنه گفتم حتما.
بهم کمی برخورد اولش، انگار یه چیزایی رو هی دلش میخواد بهم یادآوری کنه. گاهی ناخوشاینده این حالت. ولی تهش وقتی که رفت بخوابه با خودم فکر کردم چقد خوبه که به چیزهای کوچیک اهمیت میده. حواسش هست.

اینکه دو نفر همیدیگرو راهنمایی کن و یه چیزایی رو بهم یادآوری کنن خیلی خوبه ولی باید حواس آدم خیلی باشه. بعضی وقتا همین چیزای کوچیک باعث منتقل کردن یه حس تقریبا بد به طرف مقابل میشه.

دیالوگ آخرش رو دوس داشتم: که به علی گفت با یه مردی آشنا شده و حس خوبی داشته که خیلی وقت بوده تجربه ش نکرده.

فکر میکنم کم کم امشب داره تموم میشه، روز سختی بود ولی من هنوز زنده م.
دلم بیشتر از هرکس دیگه ای  که امروز باهاش مهربون نبودم واسه خودم میسوزه. واسه خودم که باید حواسم به همه باشه.

#شب_بخیر



در سکوت و آرامش خودم غرق بودم که یهو هم خونه م گفت زلزله، زلزله ست.

هنوز دارم از ترس به خودم میلرزم.


۱۷ آبان ۹۵ ، ۰۱:۱۲
شاه بلوط

تلفن

نکند گریه پشت تلفن ضبط شود...


سید مهدی موسوی

۰۲ آبان ۹۵ ، ۲۳:۴۱
شاه بلوط