از صبح راجع به این صحبت میکردم که دلم مسافرت میخواد، که یه ماشین داشته باشیم همه ش در حال حرکت... بعد احساس کردم خیلی لوس شد، خیلی زیاده روی کردم در تکرار خواسته ام. معمولا بعد از این که یه چیزی رو هی تکرار میکنم و هی تکرار میکنم به این نتیجه میرسم که باشه، بسه، ادامه نده، دیگه شورش در اومد. دقت کن یه چیزی! یعنی نه فقط یه خواسته هر حرفی... یهو حس میکنم که دیگه باید ساکت شم. باید ادامه ندم. حس خوبی بهم دست نمیده. حالا اینا به کنار. همینطور که امروز تمام حواسم پی مسافرت های خفن بود؛ تصمیم گرفتم که برم فیلمی رو که قرار بود امروز ببینم رو تماشا کنم "لولیتا". داستان مردی که عاشق نوجوانی چهارده ساله میشه و باهم شروع میکنن به سفر کردن. دقیقا! سفر! از همون اوایل فیلم خیلی خوب با لولیتا همزاد پنداری کردم.



حوصله م نکشید تا آخر بنویسمش!
همین جا تمام...