مثل همیشه شیر آب رو باز گذاشته بودم که سینک پر آب شه و میوه ها رو ریخته بودم توش
داشتم فکر میکردم به واضح ترین صحنه ای که این روزا جلوی چشممه:
"سیگار به دست جلو در آشپزخونه نشسته رو چهارپایه"
نمیدونم چی شد که یهو ذهنم چرخید و چرخید و چرخید و رسید به اون صبح خنک شهریور
میدونستم خاله سر کاره ولی باز شماره موبایلش رو گرفتم، قوی ترین آدمی که به نظرم میرسید اون بود،
حداقل مامانم همیشه میگفت که من مثل اونم صبورم، قوی ام و شاید بی رحم.
چند بار بوق خورد و جواب نداد
قطع کردم
به کی میتونستم بگم؟ چرا انقد آروم بودم؟ چطور امکان داشت؟
بی اختیار زنگ زدم به آدمی که شب قبل اولین باری بود که باهاش حرف میزدم
گوشی رو برداشت، سلام خوبی؟ نه خوب نیستم. چی شده؟ محمد مرد.
بقیه حرفا یادم نیست و یادم نیست چطوری قطع کردم.
ولی بعدش رو خوب یادمه. زنگ زدم به دایی وسطیه.
تا حالا خبر مرگ کسی رو نداده بودم و نمیدونستم چی باید بگم.
همون جمله رو دوباره تکرار کردم
محمد مُرد.
باورش نمیشد. فکر کرد دارم شوخی میکنم و هی میپرسید که شوخی میکنم؟ چی شده؟
و من باز تکرار کردم
محمد مُرد.


وقتی دوباره یادم افتاد کجام و دارم چیکار میکنم.
آب پُر شده بود و ریخته بود رو فرش و من گریه میکردم.

اینطوری میشه که من وقتی دارم تو آشزخونه کاری انجام میدم یهو دستمو میبرم یا میسوزم یا یه بلایی سرم میاد.
نه این که همیشه به این موضوع فکر کنم، نه. ولی همین قدر عمیق وارد دنیایی میشم که بهش فکر میکنم.