این ساعت از شب به نظرم دلگیره، حالا نه همیشه ولی الان و این لحظه این ساعت از شب خیلی دلگیره. مخصوصا که اون بیرون هوا سرده. دلم میخواد تو رخت خواب باشم و دلم میخواد بتونم جلوی اشکام رو بگیرم. ولی نمیتونم. سعی کردم بخوابم. این همیشه بزرگ ترین راه فراره، همین که شب زود بخوابم. خواب باعث میشه یهو یه چند ساعت از زندگیت بگذره. چند ساعتی که به هر دلیلی تحمل کردنشون سخته. از بعضی چیزا هیچ وقت نمیشه فرار کرد. همین چیزایی که بخاطرشون مجبوری چند ساعت زودتر بری تو رخت خواب. همه این چیزایی که ازشون فرار میکردی یهو تو خواب دست میندازن دور گلوت و اونقدر گلوتو فشار میدن که یهو از خواب میپری. بعضی وقتا با یه جیغ کوتاه، بعضی وقتا با چند قطره عرق روی پیشونی دستای یخ زده گاهیم با گونه های خیس اشک. ولی تنها چیزی که مهمه اینه که یهو اون وسط چند ساعت رو گم میکنی.