تو آشپزخونه داشت غذا درست میکرد، رفتم سرمو گذاشتم رو شونه ش میگم دلم گرفته، دارم خفه میشم. بغضم نمیذاره حرف بزنم دیگه. اشکام میریزه. برگشته نگام کرده میگه تو چت شده باز، چیه؟ میگم هیچی دلم گرفته، دلم تنگه، هیچی اونجوری نیست که دلم میخواد. میخوام بهش بگم که از دست خودشم ناراحتم، نمیتونم. یه لیوان آب داد دستم و منو با خودش برد تو اتاق، میگه بیا بشین رنگ کن. میگم طرحمو رنگ کردم تموم شده. میگه میدونم، دیدمش؛ یه طرح دیگه شروع کن.

یکم میشینه کنارم و من شروع میکنم به رنگ کردن، گریه م بند اومده. میره تو آشپزخونه دوباره . به غذا سر میزنه. یکم بعد دوباره میاد پبشم. بهم میگه چطوری با نوک این میتونی رنگ کنی. (نوک مدادم حسابی به تهش رسیده و باید تراش شه)

میریم شام بخوریم. میگم من سفره رو میندازم. میگه من میخوام وقت فیلم دیدن شامو بخورم. میگم باشه پس میارم تو سالن. (همیشه سفره رو تو آشپرخونه میندازیم.) شام میخوریم و فیلم میبینیم. حالا دیگه ناراحت نیستم. حداقل نه اون قد که خفه شم.