خستم. احساس میکنم برای آدم ها انرژی زیادی میگذارم و انرژی که بهم برمیگرده خیلی کمه. من یک حس معلق ام. معلق بین خواستن تنها موندن و با جمع بودن. سردرگمی عجیبی روزها و لحظه هام رو پر کرده. تنهام؟ نه نیستم. تو هستی و این خوب ترین چیزی که این روزها هست. من پر از عقده م. پر از گره‌ی کور. از نداشتن چیزهایی که باید باشن. تو حس خوب این روزهامی. تنها حس خوب. دلم میخواست الان که دارم بعد از یه روز شلوغ و خسته از بیمارستان بودن و نمایشگاه برمیگردم خونه. باشی. تو خونه خودم. حداقل یک لیوان چای گرم داشتم و آغوشی که میدونستم تا بی نهایت رو من بازه. حس خوب؟ انگار فقط از تو میگیرم. میترسم ازین جمله ولی انگار بقیه به طرز مسخره ای مصنوعین‌، خوب نیستن. انگار باید باشی دیگه جدی.