موهایم در دست باد بی قرارند...

ببافشان

یک روز بارونی


هرگز حضور حاضر غایب شنیده ای

من

در میان

جمع و 

دلم

جای دیگریست.


روزهای زیادی میان و میگذرن و ما فقط در فکر رسیدن به آرزوهامونیم

انقدر بعضیاشون محال به نظر میرسه که حتی حاضر نیستیم بهشون فکر کنیم

بدترش شاید وقتایی که میبینی هر کاری میکنی،

انگار راهو اشتباه رفتی و بر میگردی همونجایی که بودی.

این وسط یه وقتایی هم بدون اینکه واقعا کار جدی انجام داده باشی

اتفاقات مهمی میفتن که به آرزوهات برسی.


فعلا که میگذره، بد و خوبش خیلی مشخص نیست.

و همشم تو فکر روزهایی که قراره بهتر باشن.

۱۹ دی ۹۴ ، ۱۹:۴۹
شاه بلوط

این بار ما بخندیم


میگفت:

موهاتو که بافتی

محکم بباف

 فکر و خیالاتم باهاش بباف

حالای بدتم بباف!

 خنده هات مال من، خب؟

۰۶ آبان ۹۴ ، ۲۲:۰۵
شاه بلوط

یه عکس، یه شعر




هنوز موندم که واسه اون یه تیکه دیوار گوشه اتاق چه شعری رو انتخاب کنم.
این شعر مولانا هم جز اون تک مصرع هاییی بود که خیلی دوسشون دارم.
۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۳:۱۴
شاه بلوط

خاک بر سر کنیم غم ایام را

غم همان حس لطیفی ست که صبحِ رفتنت داشتم.

شبِ قبلش تا دقایقی قبل از به بستر رفتن هیچ حرف و نشانی از آن نبود

که قرار است صبح، خیلی زودتر از همیشه بیدار شوی

و به جای دوری بروی که معلوم نیست چقد طول میکشد

و دوباره کی بر میگردی.

برایت چای ریختم؛ هم برای تو و هم برای خودم

طبق معمول شیرینی نارگیلی هم داشتیم

از هر دری که میشد حرف زدیم

خیلی اتفاقی وسط تمام کلماتت این را گفتی که

امشب آخرین شبی ست که در این خانه ای تا آن سربازی لعنتی تمام شود.

الان میفهمم چرا قدیم ترها به سربازی میگفتند اجباری.

نه تو میخواهی، نه من... ولی مجبوریم این دوری طاقت فرسا را تحمل کنیم.


تنها کاری که میتوانستم بکنم این بود که در آغوشت بگیرم 

و گوشزد کنم که این هم تمام میشود و ما شرایط سخت تری هم داشته ایم

و در نهایت هم بوسه ای گوشه لب هایت و دوباره در آغوش کشیدنت...

به رخت خواب که میرفتیم گفتم:

"  بیا این آهنگ رو گوش بدیم، شاید بشه راحت تر بخوابی، آرومه.  "

و جوابِ تو که:

"  میشه... تو آهنگات قبل ِ خواب میچسبه.  "


ساعت کوک کرده بودم که زودتر از تو بیدار شوم، صبحانه ی ساده ای برایت آماده کنم

و تو را بدرقه ی راهی کنم که سخت از آن دلگیر بودی.

اما نمیدانم کِی بیدار شدی و رفته بودی...

و من از خواب که بیدار شدم مات به ساعت نگاه کردم. ساعت 9:00 صبح.

خیلی قبل تر از ان ها باید رفته میبودی.

از رخت خواب بیرون آمدم.

به طرف آشپزخانه رفتم؛ میز صبحانه ام آماده بود.

برای خودم چای ریختم و سر میز نشستم.

چشمم به کاغذی افتاد که روی میز آن جایی بود که تو نشسته بودی و صبحانه ت را خورده بودی.

انگار همین چند دقیقه قبل از جایت بلند شده بودی.

کاغذ را خواندم:


"  بلوط ِ عزیزم.

نمیدونم چرا این رفتن انقد دلگیره؟

با این که هر دو میدونیم من هر روز باهات تماس میگیرم.

میدونیم که من چند وقت یکبار به خونه میام ولی باز انقدر بی تابیم.

مراقب خودت باش.

میبینمت.  "



۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۲:۲۸
شاه بلوط