موهایم در دست باد بی قرارند...

ببافشان

میترسم ازین در دام شدن ها

امروز از همیشه گرم تر بود و من بیشتر از هر روز دیگه ای غمگین.

شب که اومد خونه؛ بعد از همه ی سکوتام و ناراحتیام.

وقتی میدیدم دارم روز خوبشو خراب میکنم و داره غصه دار میشه.

دلم میخواست دستاشو بگیرم تو دستام، زل بزنم تو چشماش و بهش بگم من نمیتونم برات یه همسر خوب باشم، تو کنار من شاد نیستی. ولی میتونم یه دوست خوب برات باشم.

بغلش کنم، ببوسمش و در حالی که همه چی داره تو تاریکی فرو میره آروم از کنارش رد شم.


۰۵ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۲۶
شاه بلوط

باد ولنگار

میترسم...

از زمستونی میخواد بیاد میترسم

از تاریکی و سرماش

از شبای بلندش

میترسم.

حبس میشم تو خونه

شب های زیادی بیتاب میشم و گریه میکنم

میترسم با تمام وجودم.

آمادگی اومدنش رو ندارم.

هنوز اونقدر واسه اومدنش قوی نشدم.

میترسم بیاد و من گم شم تو تاریکیش، یخ بزنم تو سرماش.

میترسم برم تو عمق یکی از شب های بلندش و دیگه بیرون نیام.

دیگه نتونم بیام بیرون.

گیر کنم اونجا واسه همیشه

از صدای حیونا تو شبای سرد و بلند میترسم.

از صدای زوزه ی سگا

میترسم و یه پناهگاه امن میخوام، گرم، مهربون.

میترسم انقد تنها دووم نیارم.


پ.ن: چند روزه به مامان میگم دلم نمیخواد سرما بیاد، زمستون شه. واقعا دلم نمیخواد

۰۱ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۱۳
شاه بلوط

از من چرا رنجیده ای

پدر و مادرا عجیب ترین موجودات روی کره زمینن

بهشون بگو فلان چیز رو میخوام میگن تو اصلا به فکر اقتصاد خانواده نیستی

بگو باشه پس من میرم سر کار، که منم بتونم یه کمکی بکنم.

میگن مگه ما مُردیم بچه مون بره سرکار، تو هر چی میخوای فقط به خودمون بگو....


و این داستان ادامه دارد

۳۰ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۷
شاه بلوط

خسته از بودن تو، خسته تر از رفتن تو...

مثل همیشه شیر آب رو باز گذاشته بودم که سینک پر آب شه و میوه ها رو ریخته بودم توش
داشتم فکر میکردم به واضح ترین صحنه ای که این روزا جلوی چشممه:
"سیگار به دست جلو در آشپزخونه نشسته رو چهارپایه"
نمیدونم چی شد که یهو ذهنم چرخید و چرخید و چرخید و رسید به اون صبح خنک شهریور
میدونستم خاله سر کاره ولی باز شماره موبایلش رو گرفتم، قوی ترین آدمی که به نظرم میرسید اون بود،
حداقل مامانم همیشه میگفت که من مثل اونم صبورم، قوی ام و شاید بی رحم.
چند بار بوق خورد و جواب نداد
قطع کردم
به کی میتونستم بگم؟ چرا انقد آروم بودم؟ چطور امکان داشت؟
بی اختیار زنگ زدم به آدمی که شب قبل اولین باری بود که باهاش حرف میزدم
گوشی رو برداشت، سلام خوبی؟ نه خوب نیستم. چی شده؟ محمد مرد.
بقیه حرفا یادم نیست و یادم نیست چطوری قطع کردم.
ولی بعدش رو خوب یادمه. زنگ زدم به دایی وسطیه.
تا حالا خبر مرگ کسی رو نداده بودم و نمیدونستم چی باید بگم.
همون جمله رو دوباره تکرار کردم
محمد مُرد.
باورش نمیشد. فکر کرد دارم شوخی میکنم و هی میپرسید که شوخی میکنم؟ چی شده؟
و من باز تکرار کردم
محمد مُرد.


وقتی دوباره یادم افتاد کجام و دارم چیکار میکنم.
آب پُر شده بود و ریخته بود رو فرش و من گریه میکردم.

اینطوری میشه که من وقتی دارم تو آشزخونه کاری انجام میدم یهو دستمو میبرم یا میسوزم یا یه بلایی سرم میاد.
نه این که همیشه به این موضوع فکر کنم، نه. ولی همین قدر عمیق وارد دنیایی میشم که بهش فکر میکنم.

۲۷ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۲۸
شاه بلوط

تن ببر آن‌ جا که دلم برده‌ ای...

اگه دست من....
میبردمت به یه جای دور
یه جای خیلی خیلی دور
یه جا که فقط من باشم و تو
بدون هیچ انسان دیگه ای
ته یه غار بزرگ
یه غار بزرگ که یه چشمه ی آب گرم وسطشه
یه غار وسط یه جنگل
یه جنگل با یه رودخونه ی پر آب
یه جایی که تا چششم کار میکنه سبز باشه
و تنها صدایی که میشونوی صدای آب و باد و پرنده ها باشه
اگه دست من بود دورت میکردم از همه دل نگرونیا، از همه خستگیا، استرسا، دلتنگیا
۲۶ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۵۸
شاه بلوط

هزار جهد بکردم

یاد بگیریم از هم تشکر کنیم.


از دیگران واسه کارایی که واسه مون انجام میدن تشکر کنیم،
حتی اگه اون کار خیلی ساده و پیش پا افتاده باشه و ما عادت کرده باشیم دیگران اون کارا رو در حقمون انجام بدن؛ حتی اگه کاری که برامون انجام میشه وظیفه ی اون آدم باشه؛ حتی اگه در ازای کاری که انجام میدن پولی بگیرن.
از هم دیگه تشکر کنیم، آدما با تشکر کردن یه انرژی دیگه ای میگیرن واسه ادامه دادن کاری که شاید همیشه انجامش میدن.

۲۱ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۴۸
شاه بلوط

تف!

مثل مرغ سر کنده هی بال بال میزنم الکی.
در عرض دو دقیقه همه چیز دقیقا برعکس چیزی میشه که تصورش رو میکردم.
تف!
آخه مگه در عرض چند دقیقه زمین چقد چرخیده که یهو همه چیز این شکلی عوض میشه؟
۲۶ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۱۷
شاه بلوط

بایسته ای چنان که تپیدن برای دل

نا آرومم و پریشون. انگار که خودمو گم کردم؛ چیزی شدم که نیستم. جوریم که نمیخوام باشم. انگار اصلا خودم نیستم. این آرامش رو کجا باید دنبالش باشم؟ کجارو اشتباه میرم؟ کدوم مسیرو باید برم؟ سخته. نمیدونم چی میخوام، چیکار میخوام بکنم، دوس دارم کجا باشم. هیچی نمیدونم سرم پر از سوال بی جوابه. دلم میخواد تنها باشم اینو خوب میدونم، این تقریبا احساسی که همیشه وجود داشته، حس های دیگه اومدن و رفتن ولی این همیشه بوده. هنوزم هست. زندگیامون همه ش اجبار برقراری ارتباط با دیگرانه.



+اما اگر دریا نخواهد رود خود را!

۲۲ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۴۰
شاه بلوط

نا تمام

از صبح راجع به این صحبت میکردم که دلم مسافرت میخواد، که یه ماشین داشته باشیم همه ش در حال حرکت... بعد احساس کردم خیلی لوس شد، خیلی زیاده روی کردم در تکرار خواسته ام. معمولا بعد از این که یه چیزی رو هی تکرار میکنم و هی تکرار میکنم به این نتیجه میرسم که باشه، بسه، ادامه نده، دیگه شورش در اومد. دقت کن یه چیزی! یعنی نه فقط یه خواسته هر حرفی... یهو حس میکنم که دیگه باید ساکت شم. باید ادامه ندم. حس خوبی بهم دست نمیده. حالا اینا به کنار. همینطور که امروز تمام حواسم پی مسافرت های خفن بود؛ تصمیم گرفتم که برم فیلمی رو که قرار بود امروز ببینم رو تماشا کنم "لولیتا". داستان مردی که عاشق نوجوانی چهارده ساله میشه و باهم شروع میکنن به سفر کردن. دقیقا! سفر! از همون اوایل فیلم خیلی خوب با لولیتا همزاد پنداری کردم.



حوصله م نکشید تا آخر بنویسمش!
همین جا تمام...
۲۰ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۱۷
شاه بلوط

پریشان

امروز پنج شنبه ست، وقتی فهمیدم پنج شنبه ست دیدم  هر روز دیگه ای میتونست باشه جز پنج شنبه. یکم زود اومد انگار. هوا ابریه و باد خنکی می وزه. امکان این وجود داره که بارون بباره ولی بارونش فایده نداره گرد و خاکیه. خونه تنهام.
آخ تنهایی-
فکرهای زیادی تو سرمه، متاسفانه فعلا این توانایی رو ندارم که ذهنم رو یه موضوعی متمرکز کنم.
همین نوشته اگه بخواد یکم طولانی باشه میشه قشنگ آشفتگی رو توش دید.
یعنی همین شکلی که نشستم دارم آهنگ گوش میدم و تو تلگرام در حال چت کردنم و حواسم به حرفای مامانمه و میتونم همزمان در حال خوردن دلمه ی برگی باشم که برام آورده؛ ذهنم آروم و قرار نداره و هی ازین شاخه به اون شاخه میپره. سخته تو سرت یه چیزای دیگه باشه و یه کارای دیگه بکنی ولی مجبوریم. شرایط همیشه جوری که دلخواه ما باشه نیست. ولی خب هیچ وقت نباید دست از این تلاش های بیهوده برداشت. حداقل ده سال بعد که به الانت نگاه کنی خیالت راحته کاری که میشده رو کردی و اونجوری که انتظار داشتی نشده.
۲۰ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۵۰
شاه بلوط