موهایم در دست باد بی قرارند...

ببافشان

باز هم افکار پریشان کننده

وضعیت الان زندگیم رو دوس ندارم. دلم یه زندگی راحت تر میخواد. یه زندگی که توش پول بیشنری باشه. بنوتم یه خونه واسه خودم بگیرم و تنها توش زندگی کنم. بی دردسر. بدون هیچ آدمی که ازش بدم بیاد یا اذیتم کنه. برام مهم نیست چقد تنها باشم. آرامش برام مهم تره. زندگی الان رو دوس ندارم. ساده ست با دغدغه های مسخره. این آدمی که الان هستم خود خود واقعیم نیست. من آدم یه جا نشستن نیستم باید هی ورجه وورجه کنم. این حرفم با تصور دخترا از ورجه وورجه متفاوته. واسه شروع باید هر طور شده برم رشت. باید برم حالا هر چقد که پدر یا مادرم خیلی موافق نباشن. دختر بودن خیلی ترسناکه. باید مواظب باشی خورده نشی. و این جا به معنی واقعی میخورنت.


باید پاشم حاضرشم برم مدرسه. اولین جلسه ایه که میخوام تدریس کنم. ریاضی!



۲۵ آبان ۹۵ ، ۱۴:۵۰
شاه بلوط

اگرچه نام تو مرگ است در تمام زبان ها....

مرگ من! مسئله خیلی مهمیه. دلم نمیخواد اونقدر پیر شم که به مرگ طبیعی بمیرم. دوس دارم یکم هیجان انگیز تر باشه.

نمیدونم دقیقا چون خودمم درست بهش فکر نکردم. ولی میدونم نمیخوام یه مرگ ساده باشه. مثلا خود کشی میتونه جالب باشه و راضی کننده یا غرق شدن تو دریا. طوری که دیگه هیچ وقت جسدت پبدا نشه. سوختن رو دوس ندارم. از بین میره آدم هیچی ازش نمیمونه.

آخ سقوط! اینم خیلی خوبه. با شکوهه. حداقل یه حس خوبی رو اون لحظه های آخر تجربه میکنی.

دوس ندارم علت مرگم مسخره باشه. که مثلا یکی واسه اون یکی تعریف کنه و تهش هم بگه. بیچاره چه بدشانس بود. کی آخه اینطوری میمیره.


+ بی هیچ علت خاصی!

۲۱ آبان ۹۵ ، ۲۲:۵۱
شاه بلوط

ماجرای دانلود یک فیلم


امروز یه روز متوسط بود شایدم یکم رو به پایین.
با خیلی ارفاق میشه نمره 50 رو بهش داد.
بعد از کلی بالا و پایین و ناراحتی و اعصاب خور کنی، تصمیم گرفتم یه فیلم ببینم. نمیدونم چی شد که تصمیم گرفتم #برف_روی_کاج_ها رو ببینم. واقعا امشب باید میدیدمش، این شد که تصمیم گرفتم دانلودش کنم و قطعا بعدا بگیرمش. گذاشتمش دانلود شه 91 درصدش دانلود شده بود که یه لحظه استپش کردم تا سرعت نت به حالت عادی برگرده و بتونم یه عکس رو لود کنم. دوباره که ادامه رو زدم ارور داد که آدرس پیدا نمیشه و اینا. با خودم فکر کردم که بیا ببین نباید هیچ وقت فیلم های اینطوری رو دانلود کنی. کلی باهاش ور رفتم و بالاخره دانلود شد.
همون لحظه پیام داد که چیکار میکنی و بهش گفتم که یه فیلم دانلود کردم ببینمش و گفت چه فیلمی و گفتم برف روی کاج ها، که گفت اسمشو به لیستمون اضافه کن. اینطوریه که یه سری آلبوم و فیلم رو که سی دی ش هست و منتشر شدن رو میخریم و از اورجینالش استفاده میکنیم. مواقعیم هست که خب مثل امشب یه چیزی رو دانلود میکنیم و مینویسیمش که بعد بگیریمش.
قبل از اینکه جمله ش رو کامل کنه گفتم حتما.
بهم کمی برخورد اولش، انگار یه چیزایی رو هی دلش میخواد بهم یادآوری کنه. گاهی ناخوشاینده این حالت. ولی تهش وقتی که رفت بخوابه با خودم فکر کردم چقد خوبه که به چیزهای کوچیک اهمیت میده. حواسش هست.

اینکه دو نفر همیدیگرو راهنمایی کن و یه چیزایی رو بهم یادآوری کنن خیلی خوبه ولی باید حواس آدم خیلی باشه. بعضی وقتا همین چیزای کوچیک باعث منتقل کردن یه حس تقریبا بد به طرف مقابل میشه.

دیالوگ آخرش رو دوس داشتم: که به علی گفت با یه مردی آشنا شده و حس خوبی داشته که خیلی وقت بوده تجربه ش نکرده.

فکر میکنم کم کم امشب داره تموم میشه، روز سختی بود ولی من هنوز زنده م.
دلم بیشتر از هرکس دیگه ای  که امروز باهاش مهربون نبودم واسه خودم میسوزه. واسه خودم که باید حواسم به همه باشه.

#شب_بخیر



در سکوت و آرامش خودم غرق بودم که یهو هم خونه م گفت زلزله، زلزله ست.

هنوز دارم از ترس به خودم میلرزم.


۱۷ آبان ۹۵ ، ۰۱:۱۲
شاه بلوط

تلفن

نکند گریه پشت تلفن ضبط شود...


سید مهدی موسوی

۰۲ آبان ۹۵ ، ۲۳:۴۱
شاه بلوط

نکند این همه بد قلب مرا سست کند

رفته بودم مشهد یه چند روز خونه نبودم
دور و ورم انقد شلوغ بود یکم سخت متوجه میشدم گوشیم زنگ زده
هر دفعه گوشیمو نگاه میکردم میدیدم نوشته سه تماس بی پاسخ ار بابا
چهار تماس از مامان
هر بار هم زنگ میزدن میگفتن ما زنگ نزدیم محمد بوده.
بعد که باهاش حرف میزدم اول میپرسید کی میای؟ بعضی وقتام میگفت که واسه م چی خریدی؟ بعدم میگفت این بازی جدید رو گرفتم. به بازیای کامپیوتری خیلی علاقه داشت.
یا بچه تر که بودیم و خونه عمه م که میرفتم بمونم تا باهام حرف نمیزد نمیخوابید.
بزرگ تر که شدیم شبا انقد بیدار میموند که رو مبل جلو تلویزیون خوابش میبرد و باید بغلش میکردم میبردمش رو تختش.

حالا این رو تخت خوابیدنش هم ماجراهایی داشت، اوایل که کوچیک تر بود میخواست رو تخت بخوابه میفتاد پایین و ما براش تشک مینداختیم پایین تختش.
بعد یکم که بزرگ تر شد با این که اتاق مستقل داشت میگفت که میخوام بیام تو اتاق تو بمونم و هردفعه کل زندگیش رو جمع میکرد میومد تو اتاق من که بزرگ تر بود مستقر میشد.
سال آخری که باهامون زندگی میکرد و منم میخواستم کنکور بدم همه ش راجع به آینده حرف میزدیم و کارایی که قراره انجام بدیم. هرچی به کنکور نزدیک تر میشدیم ساعت های بیشتری راجع به آینده حرف میزدیم. کارایی که قراره بکنیم دوتایی. باهاش راجع به چیزهای زیادی حرف میزدم با اینکه بچه بود ولی میفهمید هرچیزی که لازم بود راجع به یه زندگی خوب بدونه و انجام بده رو کم کم داشتم بهش میگفتم. خوبم پیش میرفت. حس خوبی داشتم، همه ی چیزهایی رو که خودم تنهایی فهمیده بودم و خودم کشف کرده بودم رو میخواستم بهش بگم قرار بود باهم یه دنیای دیگه بسازیم یه دنیای بهتر. دیشب که فهمیدم حامد ابراهیم پور خواهرش رو از دست داده- خواهر کوچک ترش رو- دنیا رو سرم خراب شد

به همه ی روزهای گذشته فکر کردم خیلی سخت خوابم برد. تصویر تمام چیزهایی که تجربه کرده بودمشون رو میدیدم به وضوح همون سال های قبل.
قلبم دوبازه شکشت.
به روزهایی فکر میکردم که خودم کنکور داشتم و تادیر وقت بیدار میموندم تا به درسای محمد رسیدگی کنم، یاد روزهایی که صبح خیلی خیلی زود بیدار شده بودم تا باهاش زبان کار کنم، شب هایی که امتحان داشت و مجبورش میکردم بیدار بمونه و درس بخونه، یاد شب های تابستونی که دوتایی دوچرخه سواری میکردیم، باهم بدمینتون بازی میکردیم، دوتایی اسکیت میکردیم. 
چقد دلم گرفت وقتی فهمیدم یه برادر بزرگ تر سیاه پوش خواهر کوچک تری شده که خیلی چیزا رو باهم تجربه کردن، باهم کشف کردن، باهم احساس کردن، دلم  گرفت واسه همه ی خواهر و برادرای بزرگتری که یه تیکه از وجودشون رو گم کردن و حالا باید تا آخر عمر با ذره وره خاطراتشون زندگی کنن.

۲۰ مهر ۹۵ ، ۰۰:۵۱
شاه بلوط

اتاقی از آن خود

سیگار هم بکش، بکشم دست بر تنت؟

محمد رضا حاج رستم بیگلو

۲۶ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۲۱
شاه بلوط

خواب مرگم باد اگر دور از تو خوابم آرزوست

این ساعت از شب به نظرم دلگیره، حالا نه همیشه ولی الان و این لحظه این ساعت از شب خیلی دلگیره. مخصوصا که اون بیرون هوا سرده. دلم میخواد تو رخت خواب باشم و دلم میخواد بتونم جلوی اشکام رو بگیرم. ولی نمیتونم. سعی کردم بخوابم. این همیشه بزرگ ترین راه فراره، همین که شب زود بخوابم. خواب باعث میشه یهو یه چند ساعت از زندگیت بگذره. چند ساعتی که به هر دلیلی تحمل کردنشون سخته. از بعضی چیزا هیچ وقت نمیشه فرار کرد. همین چیزایی که بخاطرشون مجبوری چند ساعت زودتر بری تو رخت خواب. همه این چیزایی که ازشون فرار میکردی یهو تو خواب دست میندازن دور گلوت و اونقدر گلوتو فشار میدن که یهو از خواب میپری. بعضی وقتا با یه جیغ کوتاه، بعضی وقتا با چند قطره عرق روی پیشونی دستای یخ زده گاهیم با گونه های خیس اشک. ولی تنها چیزی که مهمه اینه که یهو اون وسط چند ساعت رو گم میکنی.

۱۸ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۱۷
شاه بلوط

مزخرف در مزخرف

همه با زندگی همه کار دارن. یه مشت آدم پنجاه شصت ساله ی فضول.
با همه ی احترام و علاقه ای که براشون قائلم فکر میکنم دیگه باید نسلشون تموم شه.
خیلی ....
همین که داشتم اینو مینوشتم یکی پیام داد که چه خبر و اینا تهش رسید به این جا که برو قبرس دارو بخون و این رشته ت چیه بابا. برو دنبال علاقه ت.
همین الان میگم که حرفمو پس میگیرم.
فقط این 50 یا 60 ساله ها منقرض نشن. همه ی آدمای فضول موجود در روی کره ی زمین منقرض شن.
۱۵ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۳۶
شاه بلوط

ذهن آشفته

هر دفعه میومدم یه متنی نوشته بودن عذر خواهی کرده بودن از کاربرای بلاگفا که سرور این شده و اون شده و تمام تلاشمون به اینه برش گردونیم. دفعه آخر که یه سر رفتم بلاگفا تا ببینم اوضاع وبلاگم چطوریاست. دیدم یه آرشیو کامل یک ساله از تمام چیزهایی که نوشتم و نظرات هر چی که مربوط به سال 93 میشده پاک شده. اول خیلی ناراحت شدم اونقد که تصمیم بر این گرفتم که کلا با بلاگفا واسه همیشه خدافظی کنم که این کارم کردم. بعد که شروع کردم به مرور و خوندن چیزاهای باقی مانده ی وبلاگ (معمولا قبل از پاک کردن وبلاگام سعی میکنم دوباره یه بار همه مطالبشو بخونم و یادم بیاد چرا اینو نوشتم که معمولا هم حالمو بد میکنه) بگذریم. وقتی داشتم دونه دونه ی متن ها رو میخوندم. چیزایی که قبل از 93 نوشته بودم؛ به خودم میگفتم اینو تو نوشتی؟ چرا همچین؟ چرا اینو نوشتی چرا اونو نوشتی.
هرچی بیشتر میخوندم بیشتر مصمم میشدم که باید همه ی این وبلاگ رو پاک کنم. هیچی بدتر از خوندن همه ی چیزهای بدی نیست که تو گذشته نوشتی. وقت پاک کردن وبلاگ دقیقا اون جا که ازت میپرسه مطمئنی دیگه که میخوای پاکش کنی و اگه پاک کنی بر نمیگرده اینا. یه لبخند تمسخر آمیزی رو لبم بود و خیلی هم راضی بودم که امکان پاک کردن یه چیزایی وجود داره.
من کلا آدمیم که زود پاک میکنم همه چیو. خیلی زود. همیشه آأمای نا مناسب زندگیمو رفتارایی که فکر میکردم غلطن رو سریع کنار گذاشتم. فکر میکنم بهترین کار همینه. که بگذری از یه چیزایی. بذاریشون تو یه کیسه و بندازیش تو اون بیابونای ته ته ته ته ذهنت جایی که دیگه دست هیچ کسی بهشون نرسه.
آدما در برابر تغییرات خیلی مقاومت میکنن و لی واقعیت اینه که گاهی گذاشتن از یه چیزایی که شاید مهم هم به نظر برسن و فقط رد شدن از کنارشون خیلی گزینه ی بهتریه و میتونه کمک کنه که زندگی بهتری بسازه آدم واسه خودش.
اینایی که میگن آدما رو نمیتونن فراموش کنن رو درک نمیکنم. همه چیز دست خود آدمه. فراموش کردن به یاد آوردن. بعضیا عادت کردن ذهنشون رو تبدیل به یه زباله دونی بزرگ کنن با یاد و خاطره تک تک آدمایی که دیگه نیستن، اتفاقات بی ارزشی که تو گذشته افتاده، کارایی که یه روزی انجام دادن ولی الان یاد اون کارا ناراحتشون میکنه. باید فقط همه رو ریخت دور. همه مون بلدیم اینکارو بکنیم فقط نمیخوایم واقعا انجامش بدیم.  یه چیزی که همیشه گفتم و فکر کنم تا آخر عمرم تکرار کنم اینه که همون قد که ذهن ما یه بخش هوشمند تو بدنمون محسوب میشه همون قدر هم میتونه احمق باشه. شما اگه مداوم به اتفاقی که هرگز نیفتاده فکر کنین و سعی کنین یه سری تصویر تو ذهنتون براش بسازین بعد یه مدت حتی خودتون هم نمیتونین فرق بین حقیقت و خیال رو تشخیص بدین و شاید توی حرف زدن ها یا خاطره تعریف کردناتون چیزی که هرگز اتفاق نیفتاده رو هم به عنوان یه اتفاق تو زندگیتون تعریف کنین، حالا خودتون قضاوت کنین به نظرتون اصلا امکان نداره شما یه چیزایی رو واسه همیشه فراموش کنین؟
۰۹ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۵۳
شاه بلوط

آن دلبرِ...

1






2



همین دیگه...

همین

۰۹ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۲۰
شاه بلوط